۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

مادر ریحانه جباری زندانی محکوم می نویسد



i
امروز ریحانه هراسان زنگ زد که : مامان صدام زدن واسه ملاقات. نکنه خبریه؟
سه شنبه ها روزیه که معمولا زندانی هارو میبرن قرنطینه تا صبح زود چهارشنبه اعدام کنن.
دل تو دل هیچکدوم نبود. ولی بالاخره آدم وقتی 7 سال با یک مشکل روبرو باشه راه هایی برای حل مشکلش پیدا میکنه .
ما هم از یکی از همون راه حل ها استفاده کردیم و قرار شد ریحانه بره ملاقات ببینه موضوع چیه.
یکساعت و نیم بعد دوباره زنگ زد. آروم بود. گفت یکی از طرف قوه قضاییه اومده ملاقاتم.
مردی لاغراندام اما با چهره ای نورانی. برایش دعا خوانده. به دخترم گفته خودت رو به دست خدا بسپار.بگذار خدا به جای تو فکر کنه ، به جای تو حرف بزنه ، و به جای تو عمل کنه.بهش گفته مرگ پایان زندگی نیست گاهی آغاز یک تولد دوباره س.
من میدونم اون مرد نورانی کیه. ازش ممنونم که این همه راهو رفته تا جاده ورامین که دل دختر منو آروم کنه.
ممنونم که به یادمون انداخته که همه چیز دست خداست و تا او اجازه نده ، حتی برگی از درخت نمیفته.
ولی برادر من! این حرفای زیبای تو ، با تمام درستیش ،‌تو کت من نمیره. من دخترم رو از خدا گرفتم وقتی به دنیا اومد ، حالا هم از همون خدا دوباره میخوامش.
چه جوریشو نمیدونم. خدا مسبب الاسبابه. همه چیز دست خودشه و باید این بند دل من ،‌نفس من ، عشق جاوید من رو بهم پس بده.
همه کاری کردم برای این تقاضام. آواره کوچه و بیابون شدم دنبالش ، وقتی برام خبر میاوردن تو انفرادی دارن میزننش. میرفتم ساعتها پشت زندان اوین مینشستم و به آسمون اونجا نگاه میکردم.
میگفتم ریحانه جان ! من اینجام. بیا تو بغلم. ببین دستامو برات باز کردم ، ببین زیر همون آسمونیم که تو هستی ، اگه درد میکشی دردت به تنم، اگه جور میکشی هم دردت به سرم. برای پس گرفتنش از خدا موهام سفید شدن . یکدست.
شب نخوابی ها از همون وقتی شروع شد که دیگه بوی سرش از روی بالشش پرید و من هرچی بالشش رو به صورتم نزدیک میکردم دیگه بویی حس نمیکردم جز بوی ملافه نشسته و پر توی بالش.
برای پس گرفتنش از خدا راز و نیازها داشتم با خالق هستی. وقتی در اشک غرق میشدم نمیدونستم که چشمام داره آب مروارید میگیره.
وقتی دکتر با تعجب بهم گفت به شکل زود رس داره قطره های اشکم میشه مروارید فهمیدم که جز صبر کاری نمیتونم بکنم.
صبر صبر صبر .
3 ماه دیگه ، میشه 7 سال تمام. حالا باید پسش بده. مرد نورانی ! من دیگه از خلق نمیخوام. از خدا میخوام. با هر وسیله ای باید خدا پاره تنمو بهم برگردونه.
دعات این باشه . وقتی دعای تو ، مرد نورانی لاغراندام از جانب خدا برآورده بشه ،‌قسم میخورم فقط برای دخترای آسیب دیده زندان کار کنم. برای بچه هایی که تو خیابون بزرگ میشن و جوونیشونو تو زندان میگذرونن. قسم میخورم به همون خدایی که عشق منو بهم پس میده. ببین و تماشا کن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر