۱۳۹۳ فروردین ۶, چهارشنبه

همزبان بسیار دارم،همدلی خواهم که نیست تا بگویم راز دل با او،گُلی خواهم که نیست


بینِ جمعی همنشینم ، کز دلم بیگانه است
همدمی میجویم و یک محفلی خواهم که نیست
در گلستان جز صدای ریزش گلبرک نیست
آشنایی ، دل شکسته بلبلی خواهم که نیست
بختِ بد فرجام من چون کودکان سنگی زند
بر دل چون گوهرم ، یک عاقلی خواهم که نیست
سنگ هجران دل شکست و پای نادان له نمود
گوهر دل را طبیب کاملی ، خواهم که نیست
دشتِ خاطر را ز اشک دیده پُر گل کرده ام
پُر گُل است این گلستان و حاصلی خواهم که نیست
ماهِ شهلایی گرفتا ر خُسوفِ کاملی است
آفتابِ روح بخشِ قابلی خواهم که نیست


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر