۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

یک گمانه زنی باورپذیر در ماجرای ریحانه جباری


من تا قبل از این هیچگاه وارد جزئیات ماجرای ریحانه جباری نشده بودم...هیچگاه گمانه زنی نکردم که قتل سربندی در چه شرایطی صورت گرفته است...هیچگاه گمانه زنی نکردم که در آن روز ریحانه امکان فرار و خلاصی از آن وضعیت را  داشت و یا در خانه قفل بوده و در شرایط استیصال دست به چاقو برده است. چرا که میدانستم در شرایطی که سیستم قضایی درست یا غلط  حکم نهایی را صادر کرده و او را قاتل و مقصر دانسته،  تنها راه برای نجات او آرام کردن فضا برای گرفتن رضایت از خانواده ی مقتول است...من حتی در صفحه ی فیس بوک خودم وقتی خیلی از دوستانم میخواستند در حمایت از ریحانه عکس پروفایلشان را به عکس او تغییر بدهند، نوشتم که این کار باید در جهت حمایت و دلجویی از خانواده ی مقتول باشد و پیشنهاد دادم که همگی عکس پروفایلمان را به عکس دکتر سربندی تغییر بدهیم... اما حالا که او کشته شده است و متن وصیتنامه یا بهتر بگویم رنجنامه اش منتشر شده، دیگر مصلحتی وجود ندارد که سکوت کنم...من حالا یکی از مخاطبین رنجنامه ی او هستم در زمانی که ریحانه جباری ناامید از دستگاههای امنیتی و دستگاه قضا و رسانه های دولتی به دامان کلمات پناه آورد...:
اگر اینها را مینویسم برای بازگو کردن واقعه ای است که بر من رفت. بی کم و کاست. می خواهم هرچه در دادگاه گفتم و نفهمیدند، هر چه زیر ضربات بیرحمانه لگد چهار بازجوی زورگو که خود را خدا می دانستند فریاد زدم و شنیده نشد ، بگویم. شاید گوشی در این جهان باشد که فریادم را بشنود و بفهمد چه بر من رفت. "
در معادله ای که یک طرفش دختری نوزده ساله است که یک مامور سابق(؟) اطلاعات را به قتل رسانده و یک طرفش سیستم قضایی و امنیتی ایران، و در پرونده ای که تا این حد توجه همه را جلب کرده کمی عجیب است که بگوئیم کسی که دارد دروغ میگوید قطعا ریحانه است...عجیب است اینکه کسی هفت سال دروغ بگوید با اینکه میداند اگر اعتراف کند که مقتول قصد تجاوز به او را نداشته این احتمال وجود دارد که خانواده ی مقتول از خونش بگذرند.
از نظر من کلیت داستان همان چیزیست که ریحانه در وصیتش نوشته است...من دلیلی برای دروغ گفتن کسی که میداند قرار است اعدام شود و دارد وصیت نامه مینویسد نمیبینم...کاغذهایی که میدانیم اگر قرار بود به قصد نجات دادن زندگی اش انها را بنویسد  باید زودتر آنها را در قالب نامه ای سرگشاده ای منتشر میکرد...نه بعد از مرگش و به عنوان وصیت نامه و به امید اینکه  شاید گوشی در این جهان باشد و بفهمد که چه بر سر او رفته است.
بگذارید من برایتان داستان را از زاویه ای که درست تر به نظر میرسد و قطعات پازل آن بیشتر با هم چفت هستند تعریف کنم...اگر سعی بر حذف "شیخی" نداشته باشیم و سعی نداشته باشیم اثبات کنیم که "مامور سابق اطلاعات" قصد تجاوز به ریحانه را نداشته داستان زیاد پیچیده نخواهد بود:
روزی آقای دکتر سربندی همراه با دوستش که شخصی به نام شیخی ست سر از یک بستنی فروشی در می آورند...در مغازه دست بر قضا دختری هم هست که توجهشان را جلب میکند...دختر دارد پای تلفن با کسی صحبت میکند و از خلال صحبتهای دختر متوجه میشوند که او دستی در کار دکوراسیون دارد...دکتر سربندی مثل هر مرد دیگری که در این شرایط  دنبال این است که باب گفتگویی باز کند میرود جلو و شروع میکند زبان ریختن که من جراح زیبایی هستم و مطبی دارم و میخواهم کار دکوراسیون مطب را بدهم به تو که برایم ردیف کنی...(چرا؟  ندیده و نشناخته؟ یک دختر 19 ساله؟ توی بستنی فروشی؟ اینهمه شرکتهای رزومه دار و معتبر برای طراحی و دکوراسیون! چرا این دختر؟ همینجوری؟ یهویی!؟)...ریحانه هم که دختری 19 ساله است و همیشه کارمند پاره وقت دفاتر طراحی بوده ذوق میکند از اینکه یک پروژه چرب و چیلی میتواند بدون دخالت شرکت بگیرد... چند روز بعد یک قرار...دکتر میگوید خودش می آید عقب ریحانه...و می آید...چند پیامک رد و بدل میشود که همه موید همان قرار هستند...شیخی هم از میانه ی راه سوار میشود...کمی قبل از رسیدن به خانه ی مورد نظر شیخی پیاده میشود...دکتر هم پیاده میشود و بیرون ماشین چند لحظه ای صحبت میکنند و شیخی میرود (ادامه ی ماجرا را که بدانیم شاید بشود حدس زد چه حرفهایی رد و بدل شده!)... دکتر سربندی کمی جلوتر روبروی داروخانه ای می ایستد و چیزی میخرد...پوشک و کاندوم..ریحانه آن را میبیند؟ خیر...کاندوم توی کیسه ای نارنجی ست...ریحانه فقط پوشک را میبیند...ماشین میپیچد توی میرعماد و جلوی فرمانداری می ایستد...ساختمانی که قتل در آن اتفاق می افتد دقیقا روبروی فرمانداری در خیابان میر عماد است...دکتر سربندی جلوی فرمانداری پارک میکند و از یکی از نگهبانهای جلوی فرمانداری میخواهد حواسش به ماشین باشد...(دکتر سربندی چه کاره است که ماشینش را جلوی فرمانداری پارک میکند و به نگهبان انجا هم امر و نهی میکند...؟ مگر نه اینکه مدتها پیش از اطلاعات بیرون آمده و الان به واردات لوازم پزشکی مشغول است؟)
به هر صورت میروند توی آپارتمان...با آسانسور بالا میروند و وارد خانه میشوند...اما شیخی کجاست؟ میشود حدس زد که شیخی جایی کاری داشته و قرار شده خودش بیاید...شاید هم صلاح ندانسته همراه و همزمان با دکتر و ان دختر وارد آپارتمان شود... به نظر من شیخی یک مهره ی دیگر اطلاعاتی و یا امنیتی ست که حتی لزوما کم اهمیت تر از خود دکتر سربندی نیست...کسی که احتمالا همکار اوست و البته پای ثابت  دور دور بازی ها و خانوم بازیهای دکتر هم هست...همان کسی که به گفته ی هر دو وکیل ریحانه (شادی صدر و مصطفایی) تمام اطلاعات مربوط به او از پرونده یک شبه حذف شد...موقع تور کردن دخترک با هم بوده اند و حالا او هم میخواهد از این سفره سهمی داشته باشد...و خواهیم دید که او کلید خانه را هم دارد و درست سر بزنگاه (شاید ده دقیقه بعد از ورود دکتر و ریحانه به آن خانه) او هم میرسد و اولین چیزی که با دیدن ریحانه که سراسیمه از دری که او باز کرده فرار میکند میپرسد این است که: "اینجا چه خبر است؟"
 ریحانه در وصیتنامه اش فضای خانه را و شرایطی را که او دست به قتل زده است با جزئیات تشریح میکند...سجاده ای پهن بوده که ظاهرا متعلق به عمه ی دکتر سربندی بوده...مثل هزاران خانه ای که پیرزنی مذهبی در آن زندگی میکند و گوشه ای از خانه همیشه سجاده ای پهن است...این سجاده و خونی که روی ان ریخته بعدها میشود سناریویی برای دوستان در اطلاعات مبنی بر اینکه دکتر سربندی در حین نماز بوده که ریحانه از پشت به او چاقو زده...چند سناریوی کامل در وزارت اطلاعات برای این پرونده نوشته شده که کم و بیش با شرایط  پرونده بخواند...و همه ی آن سناریو ها را ریحانه زیر فشار بازجویی امضا کرده است... (بخوانید آن بخشی از وصیتش را که میگوید حتی برگه ای را امضا کرده که در آن اعتراف کرده در قبرس آموزش دیده است ...)
ولی از میان همه ی آن سناریوهای ممکن در نهایت یک سناریو نهایی میشود...سناریویی که در آن شیخی به طور کامل بنا به برخی مصالح از پرونده حذف و قتل یک قتل عادی تلقی شود...سناریویی که در بخشی از آن ریحانه به خریدن چاقو در شب قبل از قتل اعتراف میکند و دکتر سربندی هم البته قصد تجاوزبه او را نداشته است...
چاقو به گفته ی ریحانه در همان خانه بوده و ریحانه در یک لحظه که خود را از بازوان سربندی خلاص کرده است آن را برمیدارد...دکتر سربندی آدم زورمندی بود...آدم مغرور و با اعتماد به نفسی هم بود...یک دختر 19 ساله ی لرزان با یک چاقو در دست قرار نیست سربندی را که خودش آدم امنیتی ست و زمین و زمان از او حساب میبرند  بترساند...شروع میکند تحقیر کردنش...شروع میکند رجز خوانی...: "میخوای منو بزنی...بیا بزن..." ... حتی در چند نوبت  پشتش را به او میکند...پشت کردن در آن شرایط یعنی فکر نکن اگر دستت را بیاوری جلو من مچت را میگیرم و چاقو را از دستت در می آورم...تو مال این حرفها نیستی که کسی را چاقو بزنی...اگر هستی بیا بزن...حتی شاید میخواهد او را تحت تاثیر شهامتش قرار دهد...! اما چاقو فرود می آید... 
چند لحظه درگیری داخل خانه...سربندی اول چاقو را بیرون میکشد و پرت میکند سمت ریحانه و بعد صندلی را...صندلی با صدای بلندی میشکند...ریحانه چاقو را برمیدارد و باز به سمت در میرود و با چاقو به در ضربه میزند...میخواهد برود بیرون...در همچنان قفل است (این چاقو زدن به در خودش موید این مطلب است که در آن شرایط ترس و استیصال، درب خانه قفل بوده وگرنه  چرا باید ریحانه با چاقو به در بزند؟ طبیعی ترین کار این است که دستگیره را فشار دهد و خارج شود)...
اما همان لحظه کلیدی در قفل میچرخد و "شیخی" سر میرسد..."اینجا چه خبر است؟"...شیخی آمده که شاید برای کامجویی از این دختر نفر دوم باشد...شاید پشت در منتظر بوده تا وقتی دکتر کارش تمام شد نوبت او بشود و ناگهان با صدای خورد شدن صندلی با نگرانی کلید انداخته و وارد خانه شده...به هر حال تا شیخی وارد شود و بفهمد چه خبر است ریحانه فرار کرده است...سربندی به دنبال ریحانه و به خیال اینکه او از پله ها پائین رفته به پائین میرود (در حالی که ریحانه به سمت پشت بام رفته است) و در همان میان راه پله ها بر اثر تقلای زیاد و شدت خونریزی بیحال میشود و سرانجام تمام میکند. اینجاست که شیخی همان کاری را میکند که هرکس ممکن است در آن شرایط انجام دهد..یعنی با دیدن آن همه خون روی در و دیوار خودش را از دردسری که انتهایش ناپیداست و یک سرش هم به رسوایی اخلاقی گره خورده است دور میکند...او هم حتما مثل دکتر سربندی آدم متدین، متاهل و البته موجهی ست و قرار نیست به خاطر یک ماجراجویی عشقی خودش را چنین گرفتار کند...باید از این ماجرا دور شود...معلوم نیست در آن بلبشو چه چیزی از آن خانه بر میدارد و میبرد...شاید چیزی را برمیدارد که متعلق به خودش بوده و نشان میداده که شیخی نیز به آن خانه رفت و آمد داشته است.  شیخی  با این کار میخواهد اخرین رد پای خودش را هم پاک کرده باشد...
هرچه هست شیخی از این لحظه دیگر گم میشود...و اراده ای هم از بالا وجود دارد که او نباشد...اراده ای وجود دارد که شیخی زائیده ی ذهن ریحانه باشد برای انجراف مسیر پرونده اش... قرار نیست وزارت اطلاعات که یک مهره ی خودش را به خاطر یک دختر بی سر و پا از دست داده، دیگری را نیز درگیر چنین پرونده و دردسری کند.
وکلایی که از ابتدا وکالت متهمه را قبول کرده اند (خانم شادی صدر و آقای مصطفایی) وقتی میبینند ناگهان مدارک مربوط به حضور شیخی از پرونده حذف میشود و یا مسیر تحقیقات جنایی به اعترافگیری زیر شکنجه و عدم ملاقات با وکیل و اوین و انفرادی کشیده شده اعتراض میکنند و به هر نحو از پرونده کنار گذاشته میشوند...بعدها که همین وکلا مجبور به ترک کشور شدند تریبون های رسمی فرصت را مغتنم شمرده و جار زدند که فلان وکیل  برای اینکه پناهندگی بگیرد یک پرونده ی سر راست و بدون حاشیه را سیاسی کرده و با این کار راه را برای صلح و سازش بسته...با یک تیر دو نشان...سخنی که بعدها بارها و بارها از دهان خیلی های دیگر  (حتی فعالان حقوق بشری) هم متاسفانه شنیده شد...در حالی که ان وکلا داشتند دقیقا همین حرفی را میزدند که ریحانه تا آخرین لحظات زندگی اش بر حقیقت داشتن آنها پافشاری میکرد. 
هرچه بود ریحانه اعدام شد و مرور زمان باز هم زوایای پنهان  بیشتری از این پرونده را نشان خواهد داد. 
مطالب بالا قطعا تمام واقعیت نیست...صرفا گمانه زنی هایی ست بر اساس آخرین اظهارات ریحانه در وصیتش و البته مجموعه ای از دانسته هایمان از چگونگی عملکرد سیستم امنیتی و قضایی ایران... این این گمانه زنی بسیار سر راست تر و باور پذیرتر است از سناریویی که در آن  دختر نوزده ساله ای برای کشتن مردی پنجاه ساله که حتی او را به درستی نمیشناسد اقدام به خرید چاقو میکند و در دومین ملاقات با او به خانه ی خلوتی میرود و در حالی که مقتول به نماز ایستاده! چاقو را بدون هیچ دلیل عقل پسندی در کتف او فرو میکند. 
اگر قرار است قرائت رسمی قوه ی قضائیه از این پرونده را قرائتی معتبر و موجه ارزیابی کنیم و دیگر بقیه ی نشانه ها و شواهد را نبینیم و سوالهای بی پاسخ را هم بگذاریم بی پاسخ بماند و سخنان وکلای اولیه ی او را هم در راستای پوستین برای خود دوختن و پناهندگی گرفتن ارزیابی کنیم و وصیت نامه ریحانه جباری را هم دروغ پردازی به قصد مظلوم نمایی تفسیر کنیم، قطعا یک جای کارمان می لنگد... قطعا یک چیزی در مغز ما درست کار نمیکند. احتمالا هرچه میگوییم یا از حب جمهوری اسلامی ست و یا از بغض اپوزسیون خارج نشین...! یعنی یا با حاکمیت ایران به شدت سمپاتی داریم و اظهارات سخنگوی قوه قضائیه تحت هر شرایطی برایمان حجت است ( و لابد  قاتل ندا آقا سلطان را هم بنا به اظهار نظر سخنگوی قوه قضائیه همان مترجم بخت برگشته ای میدانیم که اکنون ساکن انگلیس است...) و یا انقدر از اپوزسیون خارج نشینی که از هر اعدامی به نفع خود و برای کوبیدن جمهوری اسلامی بهره برداری میکند منزجریم که ناخودآگاه در این اعدام و همزمان با فعال شدن بوقهای اپوزوسیون برای محکوم کردن "آخوندهای جنایتکار"،  به هوای دهن کجی به آنان هم که شده داریم بر روی اعدام این دختر با استناد به مطالبی که سخنگوی دستگاه قضایی تحویل افکار عمومی داده است ماله میکشیم و با قاتل خطاب کردن او، درد و رنج و صدای مظلومیت او که از نوزده سالگی تا بیست و شش سالگی زیر سایه ی اعدام در زندان ماند و سرانجام بالای دار رفت را به باد میسپاریم.
از متن وصیتنامه:  
بی شک بزودی همه آنچه باید خانواده ام بدانند از ظلمی که سیستم زندان و بازجوها و شاملو (یکی از قضات پرونده) به من کردند، خواهم نوشت . نمیخواهم خاک شوم و رنجم به باد سپرده شود."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر