رسول بداقی عضو کانون صنفی معلمان ایران در دهم شهریور ماه ۸۸ پس از احضار به اداره آموزش و پرورش اسلامشهر بازداشت و سپس در دادگاه انقلاب اسلامی به ریاست قاضی صلواتی و به اتهام «فعالیت تبلیغی علیه نظام» و «تبانی و تجمع به قصد برهم زدن امنیت ملی» به شش سال حبس تعزیری و پنج سال محرومیت از فعالیتهای اجتماعی محکوم شد.
در زیر یادداشتی از یکی از شاگردان این معلم زندانی میآید:
آموزگار عزیز:
آموزگار عزیز:
آن روزها قوهٔ ادراک ما در برابر فهم افکار و حرفهایت ناچیز بود اما چون نهالهایی که تازه سر از خاک در آورده باشد در مزرعه علم و اندیشه تو حاضر میشدیم و تو همچون درختی تنومند و پر بار صبورانه و دلسوزانه سایههای مهر و داناییات را بر ما میگستراندی.
خطوط دفتر پیشتانی است با ما از رنج و تجربههایت سخن میگفت آنچنان تصور میشد داشتن عقل تو را عذاب میدهد. در تمام ساعات درس سعی میکردی ما را متوجه اطرافمان کنی و بذر انسان دوستی و هم نوع بودن را در وجود پاکمان بکاری و ریشههای نابرابری و فقر را برای همیشه بخشکانی.
دستهایت چه مسیحانه به جسم بیحسمان کشیده میشد و دردها را به سحر از ما ربودی. ما تسکین مییافتیم غافل از اینکه بدانیم دردهایمان را به تن خود پوشاندهای. حضورت به ما اگاهی بیداری و توان میداد انقدر که گویی خدا روی زمین کنار ما بود حرفهایت چون قطاری بر تونل گوشهای ما فرو میرفت و ما را از خواب غفلت بیدار میکرد.
میگفتی: ((با اینکه جیبهایمان پر از خالی است نباید فریب غوغای اسکناسها را بخوریم و برای رسیدم به ان نباید پا بر روی هیچ چیز حتی انسانت بگذاریم و در اینده چنان باشیم که دستانمان برای خدمت به فرزندان این مرز و بوم پینه بندد چرا که همه ما فرزندان این دیار هستیم و برادران این قبیله که در آخر جسممان به آغوش همین خاک میرود و خوراک سفره موران همین سرزمین میشود)).
معلم غیور:
اکنون بزگ شدهایم همان قدر که به حرفهای غریبانه دیروزت اشناییم. بدون تو اسمان برای ما رنگی ندارد. بدون تو اسمان برای ما رنگی ندارد. برای ما دیگر خورشید مرده است و طلوع صبح در ذهنمان مفهومی نداردما غربت این احساس را در مشقهای خود با لکههای سیاه ترسیم کردهایم و مدت هاست که روزها را بیتو به شب میرسانیم و تامل در تو چون خوره روحمان را به نوان رسانده و حرص و ولع بر دیدارت و نوشیدن چشمه روشن علم تو همچون کرم شب تاب بر کاخ افکارمان میلولد انچنان که چشمها را برای آمدنت به جاده دوختیم.
میلههای قصرت چه مادرانه تو را در آغوش فشردهاند و همچون سربازان مطیع و فرمان بردار با شجاعت تمام رو در رویت به صف ایستادهاند و بر مدالهایی که نشانه افتخار و شکوهت است تهنیت میفرستند و به جرم گستاخی در پوشیدن قبای بندگی تو بر دستانشان دستبندهایی گداخته شده و هم نوا با تو میخوانند به فرض اینکه شما ادمیت چه نسبتی با هم داریم؟؟ …
میلههای قصرت چه مادرانه تو را در آغوش فشردهاند و همچون سربازان مطیع و فرمان بردار با شجاعت تمام رو در رویت به صف ایستادهاند و بر مدالهایی که نشانه افتخار و شکوهت است تهنیت میفرستند و به جرم گستاخی در پوشیدن قبای بندگی تو بر دستانشان دستبندهایی گداخته شده و هم نوا با تو میخوانند به فرض اینکه شما ادمیت چه نسبتی با هم داریم؟؟ …
آموزگار در بند:
دلم میخواست همچون تو دلیر و واقف باشم، چون تو حرفهایی از جنس بیشهٔ الماس پیروانم و حس انسان دوستی خویش را به زیر کارهای تو بیآرایم. اول به انسان بیاندیشید و انگاه لباس عدل و آگاهی را بر تن او بپوشانم. هیچ حقی را زیادی به دیگری ندهم مگر انکه با ظاهری افزون به او درسی از بخشندگی اموخته باشم. میخواهم تمام این قانونها را به کار ببرم تا شعاری چون شعار توای سیمرغ مظلومین، سروده باشم. تو هم هیبت یک آموزگار را داری وهم مهر یک پرستار و چشمانی جون عقاب که هیچ حفرهای از حفرههای زندگی که از جانب تو شناخته نشده باشد.
بیتو مزرعه علم ودانش برای مرغان آوارهات همچون کویری سوزان و گدازان است و مانند شاخهای تشنه با چشمانی جویا منتظر آمدنت نشستهاند. اگر بیای حورشید حضورت نور بر دل خاموش و وجودشان میافکند و مرغ نگاهشان به سوی تو میدود.
حال تکلیف هر شب ما حل کردن این معماست: میشود از باغ نگاهت یک سبد میوه دانایی چید؟ و خاموشی تو با هزاران زبان در سخن است.
تو از مر گ نمیهراسی، هراس تو از چیزی است شاملو با واژههای ناب آن را آفرید. اری ((هراس تو مردن در سرزمینی ست که مزد گورکن از ازادی ادمی افزونتر است)) و این هراس سنگینتر از زنجیر روی قلب فشار میاورد.
م. س خواهرزاده رسول بداقی-کارشناس ارشد ادبیات
منبع: حقـــــــوق معلم و کارگــــر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر