۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

چهار سال گذشت !ظهر تابستان ۸۸ و آن ماهِ تیر



چهار سال گذشت ! … ۱۸ تیر تابستان ۸۸ … و آن ماهِ تیر … روزهای بلندش کوتاه می شد در امتداد شکنجه تن هامان . زیر آن آفتاب سوزان ، پای برهنه بر سطحِ سیاه داغ ، چهار دست و پا بر آسفالتی که گداخته بود ، می رفتیم … می رفتیم … در میان حصارهای بلند کهریزک … دیگر تابی نمانده بود ، هوشی نمانده بود در زیر تابشی که ما را بی‌تاب کرده بود . خورشید مرده بود ! … روز شب می شد و شب آنقدر بلند ، که روشنی‌های تیر ، تار می شد ... تارهای اسارت تنیده اند , دستان گناه آلود بر ما , بوی دود و آهن می اید , و ما همه اظطرابیم ...
اینجا، زمان ایستاده است و تنها... گردونه بیداد است که میچرخد...اینجا صحراست و تنها توهم آب... گلوی خشکیدیه ما را تر میکند. اینجا بیابانیست که نیش های تیز . زهر سیاه در رگ سرخ ما میریزند... در کهریزک . سکوت مرگ است , یا نعره زنجیر که میدرد شب را , و ضجه های ما که با خود میبرد باد , اینجا دیوارها خون میگریند , و از درون میله های قطور , صدای شکستن یاران می اید , اینجا غبار آفتاب را پوشانده است , و شبح مردان سیاه، خدا را به سخره گرفته , و فرزندانش را با مشعل نفرت میسوزانند... میلرزد بدنم در این تیرتب آلود , درد چو موریانه ای می جودم , در حسرت یک آن سبک شدن , با موج دریا بازی میکنم در سراب...هر تیر که می رسد ، شب ناله‌های امیر برایم زنده می شود ، تصویر لب‌های خشک و تشنه‌اش وقتی که ناباورانه با ما وداع کرد . هر تیر که می رسد ، تنم دوباره از تب آن کابوس تیره می سوزد … تو یادت هست محسن ! … لباست را درآوردی و مرا با آن باد می زدی … محسن ؛ هنوز تنم می سوزد ، هنوز ! … زخم‌هایت بزرگ و بزرگ تر می شد و تو ایستاده تر ، حیرانم از آن همه ایستادگی ! چه سربلند زندگان را ترک گفتی !… من ماه تیر را دوست ندارم ، آخر یاد دستهای بسته ی محمد می افتم ، از آنجا که می آمدیم ، در اوین ، از ما جدا شد . ما در اوین بودیم و او در بیمارستانی ، با دست‌های زنجیر شده بر تخت . در آنجا کهریزک را می گویم او مدام نگران بود و بی‌قرار ، انگار چند روزی به آزمون کنکورش نمانده بود . بعداً خبر قبولیش را شنیدم … نه ، به کنکور نرسید … شنیدم در آزمون دیگری پذیرفته شد .
عاشقان بیتاب اند.آنان که با چشمان باز رفتند.آنان که ایستاده مردند.
۱۸ تیر که می رسد ، دوباره باز تنم می لرزد از یادِ آن همه ، از دیدن زخم‌های مانده بر تنم … چهار سال گذشت ! … و هنوز مانده بر تنم ، مانده بر دلم ، زخم‌های آن ماه تیرگی ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر